حکایت
پادشاهی در زمستان به یکی ازنگهبانان گفت : سردت نیست؟گفت : عادت دارم
گفت : می گویم برایت لباس گرم بیاورند و فراموش کرد .
صبح جنازه نگهبان را دیدند که روی دیوار نوشته بود :
به سرما عادت داشتم اما وعـده لباس گرمت مرا ویــران کرد….
+ نوشته شده در شنبه هفتم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 12:15 توسط غزل
|
دلم را پشت پنجره ی اتاقت .. در آن کوچه ی تاریک بن بست باریک جا گذاشته ام..دمی پنجره را باز کن