باز باران

باز باران!
نه نگویید با ترانه!
می سرایم جور دیگر این ترانه :


باز باران بی ترانه


دانه دانه


میخورد بر بام خانه


یادم آید روز باران....:


پا به پای بغض سنگین


تلخ و غمگین


دل شکسته


اشک ریزان


عاشقی سر خورده بودم


میدریدم قلب خود را


دور میگشتی تو از من


با دو چشم خیس و گریان...

میشنیدم از دل خود
این نوای کودکانه
پر بهانه
زود بر گردی به خانه...
یادت آید؟
هستی من!
آن دل تو جار میزد
این ترانه
باز باران،
باز میگردم به خانه

باز میگردم به خانه....

رسالت

من اگر پیامبر بودم، رسالتم شادمانى بود بشارتم آزادى و معجزه ام خنداندن كودكان... نه از جهنمى مى ترساندم و نه به بهشتى وعده میدادم...تنهامى آموختم اندیشیدن را و مي خواستم انسان بودن را... (چارلی چاپلین)

راستی گمشده ات کیست؟

سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟