خدای من
گفتم : خداي من ، دقايقي بود در زندگانيم که ھوس مي کردم سر سنگينم راکه پر
از دغدغھ اي ديروز بود و ھراس فردا ،بر شانه ھاي صبورت بگذارم و آرام
برايت بگويم و بگريم ، در آن لحظات شانه ھاي تو کجا بود ؟
گفت: عزيز تر از ھر چه ھست ، تو نه تنھا در آن لحظات دلتنگي که در تمام لحظات بودنت بر من تکيه کرده بودي ، من آني خود را از تو دريغ نکرده ام که تو اينگونه ھستي .
من ھمچون عاشقي که به معشوق خويش مي نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .
گفتم : پس چرا راضي شدي من براي آن ھمه دلتنگي ، اينگونه زار بگريم ؟
گفت : عزيزتر از ھر چه ھست ، اشک تنھا قطره اي است که قبل از آنکه فرود آيد عروج مي کند ،اشکھايت به من رسيد.
و من يکي يکي بر زنگارھاي روحت ر يختم تا باز ھم از جنس نور باشي و از حوالي آسمان ، چرا که تنھا اينگونه مي شود تا ھميشه شاد بود .
گفت: عزيز تر از ھر چه ھست ، تو نه تنھا در آن لحظات دلتنگي که در تمام لحظات بودنت بر من تکيه کرده بودي ، من آني خود را از تو دريغ نکرده ام که تو اينگونه ھستي .
من ھمچون عاشقي که به معشوق خويش مي نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .
گفتم : پس چرا راضي شدي من براي آن ھمه دلتنگي ، اينگونه زار بگريم ؟
گفت : عزيزتر از ھر چه ھست ، اشک تنھا قطره اي است که قبل از آنکه فرود آيد عروج مي کند ،اشکھايت به من رسيد.
و من يکي يکي بر زنگارھاي روحت ر يختم تا باز ھم از جنس نور باشي و از حوالي آسمان ، چرا که تنھا اينگونه مي شود تا ھميشه شاد بود .
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 19:13 توسط غزل
|